خب...

سلام یونگی من...

چطوری؟عااا تو نمیگی چطوری...

هیچوقت حالتو نمیگی...

یونگیا دلم برات تنگ شده


باهاش صحبت می‌کردم...

گفتم تست بده...

تست mbti

و اون بعد سوال دوم گفت نمیدم

گفت ول کن جین...

و گفت بعدا...گفت بعدا میدم

گفتم بده...اگر ندی قهر میکنماااا

گفت نمیدم چون تست ترسناکیه

-چرا ترسناکه؟ ولی چیز ترسناکی نداره

-من میترسم...

-چرا؟از چی؟ ترس نداره یونگ!

-داره جین...مثل اینه که باید با چیزی که همیشه ازش فرار کردم رو به رو بشم!

-چی؟چیه که انقدر اذیتت میکنه؟

-من از شناختن خودم میترسم!نمیخوام خودمو بشناسم!

-پس...نده...پس تست نده!

و اینجا بود که فهمیدم...

و اصلا یونگی رو نمیشناسم...

اون یونگی منه!

ولی من نمیشناسمش...

وقتی هیچی رو بروز نمیده...

نمیتونم بشناسمش:)

یونگیا...بزار بشناسمت!

لطفا!

تو برای من از هر چیز توی دنیا مهم تری...

حتی از یه شب پر ستاره...

یه شب مقدس...

تو حتی از رویاهای من با ارزش تری...

اگر فقط بتونم بشناسمت...

قول میدم...

بی وقفه بیام به کمکت!

توی هرچیزی...

ولی تو "حتی نمیزاری بشناسمت"

 

 

 

پ.ن:ازین به بعد هر چند وقت یبار از داستانای خودم و یونگی میزارم

پ.ن2:به زودی داستان اصلی رو میزارم که از جینگی باخبر بشید